معنی دانش پژوه

لغت نامه دهخدا

دانش پژوه

دانش پژوه. [ن ِ پ َ] (نف مرکب) پژوهنده ٔ دانش. که دانش پژوهد. که علم طلب کند. طالب عالم. جویای علم. خواهان دانش. دانشمند. طالب علم و خرد. (شرفنامه ٔ منیری). علم جوینده. علم و فضل جوینده و طالب علم باشد. (برهان). توسعاً دانشمند و عالم. دانشمند. (فرهنگ اسدی):
ای امیر شاهزاده خسرو دانش پژوه.
دقیقی.
چنین داد پاسخ که دانش پژوه
همی سر برافرازد از هر گروه.
فردوسی.
ز دانش پژوهان تو داناتری
هم از تاجداران تواناتری.
فردوسی.
چنین گفت موبد بپیش گروه
به مزدک که ای مرد دانش پژوه.
فردوسی.
از ایران یکی مرد بیگانه ام
نه دانش پژوهم نه فرزانه ام.
فردوسی.
سکندر بیامد دلی همچو کوه
که اندیشد از مرگ دانش پژوه.
فردوسی.
ز خوبی چو کردار دانش پژوه
ز خوشی چو گفتار شیرین زبان.
فرخی.
چنین گفت ملاح دانش پژوه
کزینسان بدریا دگر هست کوه.
اسدی.
شنیدم ز دانش پژوهان درست
که تیر و کمان او نهاد از نخست.
اسدی.
چو پیش آمد آن بدنهان با گروه
بر افراخت سر شاه دانش پژوه.
اسدی.
چو دیدش که دستور دانش پژوه
دهد درس دانش بچندین گروه.
نظامی.
شه مملکت گیر دانش پژوه
منوچهرفرو فریدون شکوه.
نظامی (از آنندراج).


پژوه

پژوه. [پ ِ / پ َ] (اِمص) بازجستن بود. (لغت نامه ٔ اسدی). تفحص. تجسس. || پرسش. بازخواست. || (نف) جوینده. طالب. خواهنده. تفحّص کننده. و به این معنی چون مزید مؤخر استعمال شود: افسون پژوه. دین پژوه. کین پژوه. گیتی پژوه. دانش پژوه. نهفته پژوه. خبرپژوه. لشکرپژوه:
یکی جادوی بود نامش ستوه
گذارنده راه و نهفته پژوه.
دقیقی.
چو خورشید برزد سر از تیغ کوه
بیامد سبک مرد دانش پژوه.
فردوسی.
بیامد یکی مرد دانش پژوه
کز ایشان خبر آورد زی گروه.
فردوسی.
جام گیر و جای دار و نام جوی و کامران
بت فریب و کین گذار و دین پژوه و ره نمای.
منوچهری.
سپهبد برآمد بر آن تیغ کوه
بشد نزد آن پیر دانش پژوه.
(از لغت نامه ٔ اسدی چ طهران ص 514).
|| (فعل امر) امر از پژوهیدن یعنی بخواه و بطلب. || (اِ) پشته ٔ بلند. || آستر قبا و مانند آن. (برهان قاطع). و ظاهراً این صورت به معانی پشته و آستر قبا و مانند آن به فتح پی و فتح واو باشد.

پژوه. [] (اِخ) صاحب ریاض الشعراء آنرا نام دهی از مضافات اصفهان دانسته و نام دیگر آن بقول مؤلف مذکور شقر است (؟). (تعلیقات لباب الالباب ج 1 ص 359).


کین پژوه

کین پژوه. [پ َ] (نف مرکب) کینه جو. انتقامجو. کینه خواه:
سرانجام پیران بیامد ز کوه
مرا برد نزدیک آن کین پژوه.
فردوسی.


حکمت پژوه

حکمت پژوه. [ح ِ م َ پ ُ / پ ِ / پ َ] (نف مرکب) حکمت پرور.


چاره پژوه

چاره پژوه. [رَ / رِ پ َ] (نف مرکب) چاره پژوهنده. چاره جو. وسیله جو. جویای تدبیر:
سکندر بیامد دلی همچو کوه
ز کرده پشیمان و چاره پژوه.
فردوسی.

فارسی به انگلیسی

فرهنگ عمید

دانش پژوه

پژوهندۀ علم و دانش، طالب علم، جویای دانش، خواهان علم و فضل: چنین داد پاسخ که دانش‌پژوه / همی سر برافرازد از هر گروه (فردوسی: ۶/۹۴)،


پژوه

پژوهیدن
پژوهنده (در ترکیب با کلمۀ دیگر): دانش‌پژوه، دین‌پژوه،

فرهنگ معین

دانش پژوه

(~. پِ یا پَ) (ص فا.) علم جوینده، طالب علم.


پژوه

بازجُستن، جست و جو کردن، مؤاخذه، بازخواست، در ترکیب با واژه های دیگر معنای پژوهنده می دهد مانند: دانش پژوه. [خوانش: (پِ) (اِمص.)]

حل جدول

دانش پژوه

طالب علم

فرهنگ فارسی هوشیار

دانش پژوه

جویای علم، طالب علم


پژوه

(اسم) (اسم) باز جست تجسس تفحص، پرسش باز خواست، در ترکیب بمعنی (پژوهنده) آید: دانش پژوه دین پژوه کین پژوه.

فارسی به عربی

واژه پیشنهادی

معادل ابجد

دانش پژوه

1368

عبارت های مشابه

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری